مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ولادت امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل

.سلام عزیز دل مامان،دیگه هزار ماشاالله خیلی خیلی شیرین شدی،هر روز یه ادای جدید،یه حرکت جدید،خوشگل تر از روز قبل... خلاصه حسابی از مامانی و بقیه دلبری میکنی. امروز ولادت امام حسینه(ع) که روز پاسدار و فردا هم ولادت حضرت ابالفضل(ع) که روز جانبازه،پس فردا هم ولادت امام سجاد(ع)، ماهم به باباغفور که جانبازه هدیه دادیم و این روز بزرگ و بهش تبریک گفتیم،انشاالله خدا حفظش کنه  و سایش همیشه بالا سر ما باشه. امشب بابایی کار داشت و خونه نیومد ما هم موندیم خونه مامان فاطمه اینا،چون تخت پارکت رو نبرده بودم رو زمین خوابیدیم،وقتی نصف شب بیدار شدم دیدم 90 درجه چرخیدی،یک بار هم سرت افتاد رو زمین و زدی زیر گریه(الهی بمیرم) این چرخیدن تو جات هم از مامان...
14 تير 1390

عید مبعث

.مامانی خوشگلم،عزیز دلم ،نازنینم، امروز عید مبعثه،روزی که حضرت محمد(ص) به پیامبری مبعوث شدند و قرآن کریم یکباره به قلب مبارکشون نازل شد. تو این روز عزیز تو به من یه عیدی خیییییییییییلی خوب دادی، رو تشک بازیت بودی و من تو اتاق بودم که شروع کردی به غر زدن،من اومدم و گفتم سلام چیه مامانی؟ تو هم ذوق زده شدی و 2.3 دیقه دست و پا میزدی و بهم نگاه میکردی و میخندیدی ،منم که ذوق مرگ،انقدر هیجان زده شده بودم که میخواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین.هه هه هه.... همه هم وقتی تو رو دیدن گفتن چقدر بزرگ و خوشگل شده،چقدر تغییر کرده،شبیه تو شده و...   ...
9 تير 1390

عروس خانوم

سلام خوشگل مامان امشب وقتی رفتیم بخوابیم رو تخت بودی و داشتی با پاهای کوچولو و خوشگلت بازی میکردی که یکدفعه دیدم داری شصت پاتو با اشتیاق فراوان میخوری ،منم ذوق کردم وداد زدم و بابایی رو صدا زدم غافل از اینکه بابایی خوابش برده بود،سریع بلند شد و گفت چی شده؟ منم گفتم ببین داره شصت پاشو میخوره،بابایی گفت خواب بودما،منم معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید نمیدونستم ،بابایی هم خندید و گفت عیب نداره میدونم ذوق زده شدی و خوابید.  امروز لباس عروس پوشیدی که بری عروسی عمو مجتبی،مثل فرشته ها شدی ولی پولکهای لباس عروس گردنتو زخم کرد و مجبور شدم یه لباس دیگه تنت کنم که با اون هم خوشگل شدی و همه تو عروسی دورت جمع شده بودن و تو بغل هر کی میرفتی گریه ...
2 تير 1390

بابایی روزت مبارک

مامانی خوشگلم امروز روز پدره،میخواستم برا بابایی بترکونیم ولی انقدر سرمون شلوغ بود که فرصت نشد،البته یه کادوی خیلی خوشگل با کلی تزیین بهش دادیم ولی اونی که میخواستم نشد. آخه هم درگیر واکسن تو شدیم ،هم جشن عقد خاله محبوبه بود و درگیر اون بودیم. تو جشن عقد خاله محبوبه تا تو اتاق بودیم حرف میزدی و میخندیدی،ولی تا رفتیم بیرون و جمعیت رو دیدی ابروهات اومد پایین و بهونه گیری کردی، وقتی همه پراکنده شدن و اومدیم خونه خاله محبوبه اینا،رو تخت خاله محبوبه داشتی بلند بلند حرف میزدی و میخندیدی.       راستی تو روز ٢٧/٣ دستتو بردی سمت عروسک و گرفتیش و بردی طرف دهنت و شروع به خوردن کردی ولی چون نتونستی بخوریش زدی زیر...
25 خرداد 1390

دختر خوش اخلاق

سلام مامانی عسل،دختر دلبند و خوشگلم. امروز چهار ماهت تموم شد،تولد چهار ماهگی فرشته کوچولوی آسمونی من همزمان شده با ولادت امام جواد(ع) و ولادت شیرخوار امام حسین حضرت علی اصغر،انشاالله مبارکت باشه عزیزم. امروز با توسل به این دو نور رفتیم و واکسن ٤ ماهگیتو زدیم،خیلی احساس گناه بهم دست میده ولی به قول بابایی اگه نزنیم بی رحمیم. وقتی گذاشتیمت رو تخت داشتی با باباییت میخندیدی که خانومه واکسن رو زد و جیغت رفت هوا(الهی بمیرم مامانم) قد و وزنت هم الحمدلله خوب بود(٦ کیلو) ولی مامانی حسابی تب کردی و مظلوم مظلوم گریه میکردی ،هم پاتو که تکون میدادی درد میکرد هم تبت بالا بود،ولی تا یکم آروم میشدی حرف میزدی و میخندیدی و د...
23 خرداد 1390
1